
با صدای بابا مرتضی از خواب پریدم....اما نه بخاطر صدای بلندش....بلکه بخاطر عجله و مهم بودن کاری که داشتم....
برای رسیدگی به کارهای اعزامم....
بعد از نماز خوندن و یه خورده صبحونه....رفتم سراغ لباسام که آماده رفتن بشم...
بابا هم قرآن رو از روی دراور برداشت،......مامان فرح ناز تو چشماش دلهره موج میزد....خیلی واضح این رو میشد در اولین نگاه فهمید....
بالاخره بعد از خداحافظی سریع ور رد شدن اززیر قرآن.....رفتم به سوی سرنوشت....
.......... سرنوشت.........
بالاخره بعد......
به خاطر اینکه وضعیت و حالت روحی بدی که داشتم....فرح ناز رو در آغوش نگرفتم.....فقط باهاش دست دادم.....جرات نکردم تو آغوش بکشمش....با یک خداحافظی و نگاهی عمیق در چشم مادرم....
دست پدرم رو بوسیدم واز کنارش عبور کردم ....از خونه خارج شدم....لحظه تلخی بود......خیلی ....تلخ....
ساعت 6:30صبح رسیدم به میدان سپاه شهریار.....بعد از کلی اتنظار و چند ساعت الاف شدن....ودر صف منتظر این مقام و آن مسئول موندن.....نامه ی عملمون رو به دست گرفتیم....
یک برگه.....
یک واقعیت....
نوشته داخل برگه:
مرکز آموزش پیاده(شهید سرلشکر علیرضا اشرف گنجویی05کرمان)
دنیا داشت دور سرم میچرخید،.چقدر ساده اطرافیان داشتند میگفتند و میخندیند....!!!!!
خیلی ها با بچه محلاشون،دوستان و یا....همزمان با هم دفتر چه پست کرده بودند و الان باهم اعزام می شدند....
اکثرا هم در یک مرکز آموزشی با هم تقسیم شده بودن....
به خودم که اومدم....
سر پرست اعزامی ها داشت میگفت:
:ساعت5بعد از ظهر ترمینال کرج باشید...
بعد از ظهر همون روز باید از همه چیز جدا می شدم.....!!
نمیدونم....
اما.....انگار فقط من ،زیاد به خودم سخت می گرفتم....
کل مسیر برگشت به خونه رو در فکر بودم....
افکارم مث یک قطارسریع السیر ذهنم رو به هر سمتی و سویی می کشید....
متوجه نشدم...کی و چه موقعی.....
اما متوجه شدم جلوی در خونمون وایسادم.....
کوچه و خیابونایی که پیاده اومدم رو یادم نمیومد....
کلید رو انداختم و درب رو باز کردم....
وارد خونه شدم....
فرح نازو بابا مرتضی جا خوردند...!!!!که من چرا برگشتم.....
فرح ناز گفت:سلام...چرا....؟؟!!
چرا برگشتی؟؟
گفتم:اینطور گفتن....و ماجرا رو کامل شرح دادم....
مامان زنگ زد به مونا وداشت میگفت که با میعاد و مهدیار بیان.....
گفت :دانیال برگشته خونه....باید بعد از ظهر برسونیمش به ترمینال...
در این بین داشتم با بابا مرتضی صحبت میکردم و از چگونگی و چندو چون قضیه صبح می پرسید....
میعاد گفته بود ساعت15:30میاییم خونتون که راه بیافتیم....
...................
............................
............................
میعاد ضبط رو روشن کرد.... تصنیفی بود از استاد افتخاری....
اشک و آهم زاده راهم...میگذرم از ......
دپرس شدم.....
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:سلام........ آره درست حدس زدي....كارم باعث شده كه نتونم بهت سر بزنم...شرمنده.... چيكار كنم؟؟!!زندگي اينجوريه ديگه........ممنون از از اينكه به فكر هستي...به يادتم..... بازم به من سر بزن...
پاسخ:سلام... بله پیشنهاد جالبیه...اما بعضی اشخاص هستند که این نوشته ها رو به راحتی کپی میکنند... و خاطرات دیگران رو به نام خودشون ثبنت میکنند... شما لطف کنید آدرس و ایمیلتون رو ذخیره کنید ...بنده در خدمتم...چشم بعضی از فصل ها رو میفرستم براتون..
:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،
