خیلی آدما آرزوها خیلی بزرگ و کوچیکی دارن اما...همیشه هزار عامل مسدود کننده و مانع سر راه هست..که باهات بجنگند..

شنبه 29 شهريور 1393
ن : محمددانیال

رقص برگ و آب

خیلی زود گذشت....

خیلی دلتنگم....

احساس میکنم....

برگها هم عاشق شد ه اند...آب در جوی نماز میخواند....

گویی امشب....حال آن روز جدایی است...

روز آخر....بارش ثانیه ها...

....

               ...........



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام، ،


شنبه 29 شهريور 1393
ن : محمددانیال

فاصله های دروغ....دلهای گره خورده

هیچ وقت بامن قهر نکن.....

هیچ وقت چشمات رو از من نگیر....

هیچ وقت بغض نکن....

هیچ وقت تنهام نذار....

هیچ وقت نگو هیچ وقت به فکرت نیودم....

هیچ وقت لطافت صورتت رو از من دریغ نکن....

هیچ وقت تنهایی جایی نرو...

هیچ وقت به من ترحم نکن...

هیچ وقت برای من فیلم بازی نکن...

هیچ وقت...

حالا بیا در آغوشم بمون



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام، ،


جمعه 21 شهريور 1393
ن : محمددانیال

قاتلین عشق

ی اقیانوس،ی فانوس دریایی...قصه ی اون شهر دقیانوس رویایی......

دو مسافر،دو تا ماهی،توی اقیانوس بی قاموس...

هرکدوم گوشه ی اقیانوس،لحظه های زندگی رو میگذروندن....

بی خبر اون بالا یآب،توی خشکی،جنگلا رو می سوزوندن....

...............

                        ..................... 

                                                                ....................

تو خیالی ...من هوایی...گل سر تو اقاقی....

همیشه باهم میرفتیم..روی دریا موج سواری...

ی روزی به دست آدم پا توی تله گذاشتیم....

رفتیم اون بالا تو کشتی..روی عرشه پا گذاشتیم..

آدما تو رو گرفتن..داخل بطری گذاشتن ...

تن من زخمی و خونی..توی دریا جام گذاشتن..

رفتی و ی عمره رندم..زندگیم مث جهنم..

موج برام حکم صداته..خاطرات من چشاته....

................

                   ..............

                                    .................



:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام، ،
:: برچسب‌ها: ماهیای عاشق,


جمعه 21 شهريور 1393
ن : محمددانیال

رمانی به نام عشق معادله چند مجهولی

پرنیان باید من رو پیدا کنه.....

پرنیان تو حیاط ک قدم میزد ،صدام میزد دانیال کجایی؟؟

دانیال،پس کجارفتی؟؟

راستش دلم نمی اومد جوابشو ندم،ولی از طرفی دوست داشتم که خودش من رو پیدا کنه.

تقریبا همه جا رو گشته بود...اتاقهای خونه...طویله!!.سرویس ..اما سمت مرغدونی نیومده بود..

با صدایی ظریف...انگار که نسیم روی پارچه حریری می وزید صدا زد...دانیال...دانیال...؟؟!..و همین طور به سمت مرغدونی اومد.

پشت در رسید و انگار که ترسیده باشه در رو به آرومی باز کرد...

انصافا مرغدونی خیلی تاریک بود...

صداش لرزیدو گفت:دا...نیا...ل.....تو ....رو خدا اینجاییی؟؟!!

من خیلی ظالم بودم..؟؟!!

تا اینکه.....



:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،
:: برچسب‌ها: داستان -رمان- عشق-پرنیان-دانیال,



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس mohammad-daniyal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.