خیلی آدما آرزوها خیلی بزرگ و کوچیکی دارن اما...همیشه هزار عامل مسدود کننده و مانع سر راه هست..که باهات بجنگند..

پنج شنبه 19 آذر 1398
ن : محمددانیال

ی روز غمگین...



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


چهار شنبه 4 شهريور 1398
ن : محمددانیال

این پرتره رو در دوران خدمت کشیدم..یادمه زاغه مهمات بودیم..

این پرتره رو در دوران خدمت کشیدم..یادمه زاغه مهمات بودیم...زمستان سال 1392بود..



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


سه شنبه 3 شهريور 1398
ن : محمددانیال

بخش اول رمان زندگی منهای عشق...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.



جمعه 30 مرداد 1398
ن : محمددانیال

...دورفیق دو همنشین دو حنجره...

مخاطب فوق العاده خاص...

مجموعه آوا ها و موزیک های با هم بودن...ترنم صدایی در شبهای تابستان..27الی29مرداد ماه1394

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.



پنج شنبه 26 آذر 1394
ن : محمددانیال

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاری است که عاشق شده است

 




پنج شنبه 26 آذر 1394
ن : محمددانیال

شعری ارسالی از یک دوست..دوستی به نام باران!

شعری ارسالی از یک دوست...

همه چی مثل یه قصه شروع شد
دست دلم جلو چشم تو رو شد
حال چشای تو خوب بود از اول
امدی حال منم زیر و رو شد
عاشقتم با یه قلب شکسته
عاشقتم ولی خسته ی خسته
من همون که تو عالم و آدم
دلش و جز تو به هیچکس نبسته
تو رو می خوامت تو رو می خوامت
مثل دیوونه ها دوست دارمت
خیره می مونم به دوتا چشمات
تو رو با این چشما می شناسمت
تو رو می بینم تو رو می خوامت
آخه چشای تو جادویی
یه جور دیگه عاشقتم من
دل من عاشق عاشقیه
تو مثل قصه یماهی و دریا
تو مثل بغض تو سینه ی دریا
تو مثل روزای بارونی خوبی
با تو عوض شده معنی دنیا
تو مثل ساحل خیس شمالی
مثل یه لحظه ی عالیه عالی
تو مثل واقعی بودن رویا
تو مثل آرزو اما محالی
تو رو می خوامت تو رو می خوامت
مثل دیوونه ها دوست دارمت
خیره می مونم به دوتا چشمات
تو رو با این چشما می شناسمت
تو رو می بینم تو رو می خوامت
آخه چشای تو جادویی
یه جور دیگه عاشقتم من
دل من عاشق عاشقیه



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه، ،


پنج شنبه 19 آذر 1394
ن : محمددانیال

طرحی نیمه کاره که هنوز تمومش نکردم...



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


پنج شنبه 1 مرداد 1394
ن : محمددانیال

یک دل نوشته از خودم...من دیگه عاشق نمیشم

 

 

من عاشق کسی میشم که تنهایم رو بشناسه...



دروغکی عاشق نشه احساس من رو بشناسه...



من عاشق کسی میشم،که آرایش نمیکنه



زود خودشو توی دل بقیه جا نمیکنه



من عاشق کسی بودم که حس و حال نداشت واسم



وقتی باهاش حرف میزدم،گریه نگه میداشت واسم



من عاشق دلی میشم،که دلواپس بشه برام..



وقتی بگم جدا بشیم،بارون بباره باز برام



وقتی میشینم ی گوشه،بدونه که اونو میخوام



سر بذاره رو شونم و بگه منم تو رو میخوام



من عاشق کسی بودم که چشماشو بروم می بست



تنها که موندم تو خونه فوری در و به روم می بست



من عاشق قفس بودم،تو کنج خونه حبس بودم



خوابش و هر شب می دیدم،شاید واسش هوس بودم



عاشق اون کسی که شب،آغوشم و صدا کنه



وقتی میگم عاشقتم ،به عهد خود وفا کنه



عاشق اون گیسو پری،عاشق چار قدش بشم



عاشق چادر نمازش،فدای چشمونش بشم



وقتی میگه خدا خدا،اسم من و یادش نره



وقتی که گریه میکنه،خنده هاشو یادش نره



من عاشق کسی بودم،که دستم و تنها گذاشت



قلب منوروی زمین،تو باتلاقی تنها گذاشت



من عاشق کسی میشم که عفتش مقدسه



چادر سیاه رو سرش،حجابی از لطافته



 



 



ادامه دارد دوستان..



بعدا  مینویسم


:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام، ،


پنج شنبه 1 مرداد 1394
ن : محمددانیال

خودمم...کنار ساحل تالش



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


پنج شنبه 1 مرداد 1394
ن : محمددانیال

دست نوشته...



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


پنج شنبه 1 مرداد 1394
ن : محمددانیال

طرحی از خودم...چشمان خمار...



:: موضوعات مرتبط: عکسای من، ،


شنبه 27 تير 1394
ن : محمددانیال

مرگ رو دوست دارم...چون همیشه با منه

 یک دل نوشته از خودم

مرگ رو دوست دارم...چون همیشه با منه

مرگ گاهی مرا در آغوش میکشد...
مرگ زیباترین سرود را میخواند...
مرگ در خیالم نغمه ای را دارد...
مرگ احساس رهایی دارد...
مرگ زندگی در لحظه است ...
مرگ یک لحظه ی بی پایان است...
جان من مرگ نرو ...جان مرابا خود ببر...
مرگ ای احساس پروازو سقوط...


مرگ درک من تویی در لحظه های بی کسی...

مرگ ای تنها ترین اکسیر من...
"مرگ هم عرصه بایستگی از زندگی است"
مرگ ای تنها ترین سرباز من با من بجنگ...
مرگ در چشمان من با من بخند....
من اسیره زنده ام...با من بمان تا زنده ای...
مرگ من با تو ندارم هیچ،حتی تعارفی...
مرگ من را بوسه ای کن..ای سکوت هر شبم..
یک شبی بامن بخواب ومرگ را از من بگیر...


:: موضوعات مرتبط: دل نوشته هام، ،


جمعه 28 فروردين 1394
ن : محمددانیال

ی روز میفهمی که چی شد...

یک دل نوشته از خودم...
نشد که محرمی بشم،توی چشات نگاه کنم
نشد که صبح یک سفر با دست تو وداع کنم
نشد که شاعری بشم اسم تو روصدا کنم
نشدنماز عشقم و به سمت تو ادا کنم
نشد یه بار بلند بگم داد بزنم صدات کنم
نشد یه روز به عشق تو،به حسی بال و پر ندم
نشد که حس بودن و تو فکر تو رها کنم
نشد توآغوشم بگی دوست دارم دوست دارم
نشدکه حرمت دل وروی لبت صداکنم
نشد که وقتی رقتی تو از ته دل آه بکشم
نشدکه خواب هر شب و،خندتونقاشی کنم
نشد که عاطفی بشی،نشد که عاشقی کنی
نشد باهم حرف بزنیم،نشد که درد دل کنم
نشد ستاره بچینیم،نشد برام غزل بگی
نشدکه مثل یک نفس توی دلت شنا کنم
نشدبرام هوس بشی،نشدبرات قفس بخوام
زمزمه کردم اسمتو.. بهاروچشم برات کنم
زندونی کردم دلم و تاکه برات نفس بخوام
خورشید روزگرمم وتوی شبات فدات کنم
دلم بازم گریه میخواد تنهاییامو دوست دارم
اشکام و کنج یک اتاق ،توی آینه ای نگاه کنم
حلقه زدی توی چشام،بغضی توی صدام شدی
زل زدی توی چشم من،طلسمت و چیکار کنم؟!
خنده بودم گریه شدی،گریه بود خنده شدی
هیچ جایی نیست توی دلت،شاید باید سفر کنم
نشد تو رو ببوسمت،نشد که مال هم بشیم
نشد که تو آغوش تو،دقیقه رو جادو کنم

نشد ...ولی خدا کنه ..ی روز ی جا ی ساعتی...
تو دنیایی باهم باشیم...




جمعه 28 فروردين 1394
ن : محمددانیال

تو ی روزی جا می مونی...

ک دل نوشته از خودم...
آدما پاییزو دیدین؟؟؟....فصل عاشقی رو دیدین...این همون بهاره آدم...درد عاشقی رو داره...آدما بهار بودم من.......آدما دووم آوردم....من خزونم که ی روزی...خواب بهار رو می دیدم...آدما  ی روحم اینجا....پر زدم تا اوج ابرا....آدما من ابر بودم...اشک عاشقی تو چشماش...آدما عاشق نمیشم...من بهاررو ،ی جا کشتم....آدما آدم بشین چون...من دیگه عاشق نمیشم...آدما دعواها بسته...جنگ و خون ریزی ها بسته...آدما دروغ نگین باز....نمیشه فکر تو پرواز....من دروغم تو دروغی...سهم جنگمون دروغه....عاشقی کردین و رفتین...؟؟...نه بدون تو صحرا رفتین...ی رو زی صحرا میساختین....واس هم....دستاتون تو کاسه خونه واس هم...من دلم ی کاسه خونه واس تو ...دل من دل میسوزونه واس تو....دلتو ی روز گذاشتی رو دلم...تو میگفتی واس من دل می مونه...تو که رفتی آسمون ابری شدش...بهارم از عاشقی یادی نکرد...اسمون بارون نمیباره بدون...تو ی صحرا دل میسوزه شب و روز...روزی که آدمکا رنگی شدن....فکر میکردن،دلاشون سنگی شدن....رنگشون تو ذهنه سایه جون می داد....زیر آفتابی که باغچه جون میداد....تشنه بودش لبشو بارون میخواست...اما عاشقی بلد نبود بهار...شده پاییز وقت عاشقی شدن...ساعت دل ،..دل و دل تنگی شدن....ساعتم اینجا به وقت دل تو نفس میخواد.....عکستو ببین تو دستم ،قلب تو نفس میخواد...من روانم تو روانی...با تو موندم، تو هوایی...عاشقی؟؟؟آره میدونم....دل دادی؟؟؟؟.... آره میدونم...

آدما همه میدونن...من همینجام پیش قلبت....من فقط نفس میخام بس....

بس کن این نازو ادا رو...من روانیم ..روانی...
من روانم...تو روانی....من میرقصم روی لحظه...کلماتت دیگه بسته...

من میرقصم روی جمله....من روانم روی هجا...روی بخش کردن حرفت...من منم ...اما نمیشه...که باهم بریم ی گوشه....گوشت اینجاس ؟؟؟..با توام من....با منی هنوز ...نمیشه؟؟؟




جمعه 28 فروردين 1394
ن : محمددانیال

نیمکت انتظار...

 

 

یک دل نوشته از خودم... تصویر رفتن را بدون من کشیدی....یک پرتره از دوری و ماتم کشیدی من تو او روی نیمکت هایمان...در ذهن خودبافتیم در خیالمان او با تو از یکرنگی خود هم کلام شد...تصویر من بدون نقش تو فنا شد ما روزی از برای تو بودن چه ها شدیم...تا من میان آمد و وصلت خراب شد سوغات این سفر دل و خون وخیال تو...باشد در عالم بالا باشم برای تو این دل نوشته که نوشتم ازبرای تو...یک فصل دیگراست در بهار تو




جمعه 28 فروردين 1394
ن : محمددانیال

دلت واسه خودت...

یک دل نوشته از خودم...
دلم برای دلم نمی سوزد....
دلم به درد و دلت گوش میدهد...
دلم همیشه در کلام تو، و سکوته خودم....
به دل تنگیه عطر پاییز میسوزد...
دلم که دل داد و بی داد کرد...
به دلبستگیه کوتاهی دلی را شاد کرد...
دلم در لابه لایه دلشدگی اش....به دلخونیه دل لیلا رو کرد...
"دلی شکنجه شد و غرق خون به گوشه ای افتاد"....
دلم به تقاضایه نگاهت رو کرد...
دلم دریدی و دیدی دل نمانده است...این داستان دل که گفتی دروغ است...
تو محض رضای دلت دل ربوده ای....رد کن رها کن روانم در دل باد کن...
سخت است که با دلت دلبری کنی؟؟؟....این سالها در پی درک درودهام...
یکباره آمدی..نه سلامی و علیکی.....دروازه نیست این دلم..پس درود باد
دل دل نکن دلم یکبارطلوع کن...باآن هوای دل خود ..سرود کن
هی تو که بی اندازه از من درد داری...یکبار شد که به درد دلم داوری کنی؟
دو طایفه دو رنج و دو دل تباه شد...یکدندگی و یک تپش ...یک برش...تمام
(م.م)




پنج شنبه 16 بهمن 1393
ن :

دوست دارم ...

دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید

گریه ام را بــــه حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم

آسمــان گفته کـــه پا روی پرم نگذارید

این قدر آئینه ها را به رخ من نکشید

این قدر داغ جنــون بـر جگرم نگذارید

چشمــی آبـــی تـر از آئینه گرفتارم کرد

بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید

آخـرین حرف من اینست زمینی نشوید

فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید

( ناصر حامدی)

 




پنج شنبه 16 بهمن 1393
ن :

آدم ها

آدمها می آیند
گاهی زندگی ات می شوند
گاهی تنها خاطره ای در ذهنت

آن ها كه زندگی ات میشوند
چشمانشان
دستانشان
گواهِ بودنشان است

آن ها كه تنها در نقطه ای از ذهنت می مانند
نقش عاشق پیشه ها را بازی می کنند
می آیند
كه نباشند، که نبینند
تنها خاطره میشوند
گاهی با یادشان ، از سادگیت لبخندی می زنی آن هم تلخ تر از زهر..
.
گاهی هم یادشان بغضی می شود که بیخ گلویت را قلقلک می دهد

اما تو لبخندت را کنار بگذار
برای کسی که بی تابِ خنده هایِ توست
بی تردید در این دنیا
یک نفر
تو را آنقدر می خواهد
که گویی
قبل از او
هیچکس در قلبِ تو
خانه ای نداشته که نداشته ...!
!




سه شنبه 16 دی 1393
ن : محمددانیال

ی روز دلم گرفته بود

ی روز دلم گرفته بود ...مث روزای بارونی...

از اون هوا ها که خودت حال و هواش و میدونی...

اگه بشه با واژه هام ...شعرم و تعریف بکنم..

تو هم من،حس من و باهمه حس ات میخونی...

ی حالی داشتم که نگو...ی حالی داشتم که نپرس...

ی تیکه از روحم و من جایی گذاشتم که نپرس..

ی جایی که میگردم و دوباره پیداش میکنم...

حتی اگه کویر باشه ..بهشت دنیاش میکنم...

اسم قشنگ شهرم و تو میدونی چی میذارم...

دونه دونه کوچه هاشو به اسمای کی میذارم...

آخه تو هم مث منی ..مث دلای ایرونی...

وقتی هوا ابری میشه حال و هوام و میدونی....

 ی حالی داشتم که نپرس...




سه شنبه 8 دی 1393
ن :

عهـــد

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر درنتوان زد از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگربربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نیایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر درنتوان زد از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگربربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دوهوایی




جمعه 28 آذر 1393
ن :

Life

 

Life is like riding a bike

To keep balance u should keep riding always.

Never say Oh! my God Ihave a big problem. always say problem!  I have a big God ...




جمعه 28 آذر 1393
ن :

دوست داشتن

کاش به خودمان قول دهیم وقتی عاشق شویم که آماده باشیم نه وقتی که تنهاباشیم.
حاضرم جای پت باشم ولی یه دوست خوب و وفادار مثل مت داشته باشم.
چقدرزیباست کسی رادوست داشته باشیم نه از روی نیاز
نه ازروی اجبار، نه ازروی تنهایی، بلکه فقط برای اینکه ارزش دوست داشتن دارد.
من تو را دوست دارم و تو دیگری را و دیگری هم کس دیگری را  و در این میان همه تنهاییم.




پنج شنبه 27 آذر 1393
ن : محمددانیال

زمستونای من میونه دستای توئه

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

 بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

 بین جماعتی که مرا سنگ می زنند 

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

 راه نجات از شب گیسوی دوست نیست 

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی...

 پایان ماجرای دل و عشق روشن است 

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی 

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود 

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

 ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

 دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی




پنج شنبه 27 آذر 1393
ن : محمددانیال

زندگیمه....منهای عشق

ميان تاريكى و سپيدى صبح ، فرصتى براى قدم زدن نيست .
هواى مه آلود و بهت و سكوت .
لذت خواب و شوق بيدارى
و حضورى كه مات مى كند مرا ميان ِ زمين و آسمان
عمرى است هواى عشق به سر داريم ، بى آن كه راهمان عاشقى باشد .
تشنه ى شنيده شدنيم ، و گوش نمى سپاريم به يكديگر .
حضورمان ، براى ديگران ، سبز تر از عزيزانمان شده است
و از خانه ام بوى فاصله مى آيد ، بى آن كه بخواهم
چقدر شبيه به هميم وقتى كه تكرار مى شويم ، من و تو
و زندگى بى عشق مگر مى شود؟
الهى ، سبز كن هواى خانه را با عطر حضور عشق
بگذار من ، بهترين ِ عزيزان خود باشم و عشق ، بهترين ِمن
و تو زيبا ترين تصنيف و ترانه ام
الهى ، مجالم ده ، من و عشق ، پاى بگذاريم به خانه و بهارى شود هواى بودنمان ،
و از خانه ام بوى زندگى برخيزد ،
بوى شادى ، بوى تو




پنج شنبه 27 آذر 1393
ن : محمددانیال

زیباتر از پری

زیباتر از پری!به خدا می سپارمت

در عینِ کافری به خدا می سپارمت

ای آشنای غیر!که با من غریبه ای

در دستِ"دیگری" به خدا می سپارمت

از دوری ات بهارِ دلم حصر در دی است

همبندِ خانه ام به خدا می سپارمت

ای مرغ عشق!کز قفسِ من رها شدی

با هر که می پری به خدا می سپارمت

آن روز با چه حال بدی عاشقت شدم

با حال بدتری به خدا می سپارمت

حالم "ردیف"نیست،چه می خواهی از غزل؟

ای آنکه می روی! به خدا دوست دارمت...

 




پنج شنبه 27 آذر 1393
ن : محمددانیال

تو هم نمیدانی انگار که من هستم....

عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه ميداني؟
در شعله نرقصيدي، پروانه چه ميداني؟

لبريز مي غمها، شد ساغر جان من
خنديدي و بگذشتي، پيمانه چه ميداني؟

يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او
اي غافل از آن جادو، افسانه چه ميداني؟

من مست مي عشقم، بس توبه كه بشكستم
راهم مزن اي عابد، ميخانه چه ميداني؟

عاشق شو و مستي كن، ترك همه هستي كن
اي بت نپرستيده، بتخانه چه ميداني؟

تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را
مقصود يكي باشد، بيگانه چه ميداني؟

دستار گروگان ده، در پاي بتي جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه ميداني؟

ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه ميداني؟




چهار شنبه 26 آذر 1393
ن : محمددانیال

اینو گوش کنید....

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید 

قصه بی سرو سامانی من گوش کنید

داستان غمی پنهانی من گوش کنید

گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تاکی

سوختم سوختم این سوز نگفتن تاکی

روزگاری من و دل ساکن کوی بودیم

ساکن کوی بتی عربده جوئی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه روی بودیم

بسته سلسله سلسله موی بودیم

کس در آن سلسله غیر من و دل بند نبود

یک گرفتار ازین جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

این همه مشتری وگرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودا

باعث گرمی بازار شدش من بودم




چهار شنبه 26 آذر 1393
ن : محمددانیال

میدونم بامنی...

مرتضی پاشایی میگفت:

نگران منی که نگیره دلم...

 

خدا هیچ وقت نذاره دلت بگیره...

ممنوم ازت...

 

تو هم بمون




چهار شنبه 26 آذر 1393
ن : محمددانیال

با حس من ...نفس بکش

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم

دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه...
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم...




چهار شنبه 26 آذر 1393
ن : محمددانیال

مرگ رو دوست دارم...چون همیشه با منه

مرگ گاهی مرا در آغوش میکشد...
مرگ زیباترین سرود را میخواند...
مرگ در خیالم نغمه ای را دارد...
مرگ احساس رهایی دارد...
مرگ حی من در واژه است...
مرگ یک لحظه ی بی پایان است...
جان من مرگ نرو ...جان مرابا خود ببر...
مرگ ای احساس پرواز سراب...

من همینجا با تو ام جانم بگیر و جان ببر...
مرگ درک من تویی در لحظه های بی کسی...
من ترانه از تو دارم ..شعر من با خود ببر...
مرگ ای تنها ترین اکسیر من...
جرعه ای از شعر من مینوش یا با خود ببر..مرگ هم عرصه بایستگی از زندگی است...
مرگ ای تنها ترین سرباز من با من بجنگ...
مرگ تو بخشش به من داری بدان...
من اسیره زنده ام...با من بمان تا زنده ای...
مرگ من با تو ندارم هیچ حتی تعارفی...
مرگ من را بوسه ای کن..ای قشنگیه شبم..
یک شبی بامن بخواب ومرگ را از من بگیر...




صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دل نوشته ها و آدرس mohammad-daniyal.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.